وبلاگ تفريحي و سرگرمي چيت چت

توليد بيسكوئيت براي فروش

1000 تومان


داستان كوتاه قورباغه ها
ساعت | بازدید : 308 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

 

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

 

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

 

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

 

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

 

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

 

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

 

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند

 

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

 

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!!!!!

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


داستان كوتاه نقاشي داوينچي(وقت داري بخون)
ساعت | بازدید : 377 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت...
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود 
کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟
گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!
"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

آبي يا قرمز؟؟!!

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 184
:: کل نظرات : 15

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 92
:: باردید دیروز : 271
:: بازدید هفته : 363
:: بازدید ماه : 2169
:: بازدید سال : 12010
:: بازدید کلی : 41804